در بسته شد و صدای قفل شدنش به گوش رسید. زانوانم تا شد و به زمین بوسه زد. با گریه جیغ کشیدم: – تو رو خدا ولم کن… مادرم حالش خوب نیست! بدون پاسخ به فریادم با صدای بلند اسمی را صدا زد. – غلام… اگه کوچکترین خطایی ازتون سربزنه، خوراک کوسهها میشین… هیچ مردی حق ورود به این اتاق رو نداره… فهمیدی؟ – بله آقا… خیالتون راحت. صدای دور شدن قدمهایش را در میان گریههای پرسوزم میشنیدم. دل توی دلم نبود. قلبم فشرده شد. نگران مادرم بودم. لعنت به فرامرز…
لعنت به روزی که دستم را به سمت گاوصندوق عموی نامردم دراز کردم… لعنت به آراز که پای مرا به مهمانی فرامرز باز کرد… لعنت به دنیایی که چرخید و چرخید تا به اینجایی برسم که الان رسیدم… دو روز تمام در استرس و نگرانی شدید گذشت. هر چه جیغ و فریاد کشیدم، هر چه بر در و دیوار کوبیدم، هرچه وسایل اتاق را به اطراف پرت کردم، فایده نداشت که نداشت. خبری از فرامرز نامرد نبود. در حین پرت کردن وسایل اتاق متوجه دوربین مدار بستهای که پشت آینهی میز آرایش قرار داشت، شدم.
نفرتم از فرامرز بیشتر شد. این مرد بیشرفی را از حد گذرانده بود! در اتاق به ضرب باز شد و به دیوار کوبیده شد. با ترس از روی تخت بلند شدم. اشکهایم را پاک کردم و قبل از این که زبان به شماتتم باز کند، فریاد کشیدم: – چرا با من این طور رفتار میکنی؟ لعنتی اگه مادرم بلایی سرش بیاد و نذاری به دیدنش برم، خودم میکشمت و دنیا رو از شرت خلاص میکنم… بیشرف اونی که روی تخت بیمارستان خوابیده، مادرمه… تو اصلا قلبی توی سینه داری تا معنی مادر رو بفهمی… نفس کم آورده بودم…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.