- توضیحات
- توضیحات تکمیلی
- نظرات (0)
توضیحات
گوشی در جیبش تکان خورد، با احتیاط کمی در جایش جابهجا شد و طوری که مزاحم مسافر کناریاش نشود، گوشی را از جیبش درآورد. حبیب بود. با لبخند پاسخ داد. “سلام.” – سلام خانوم، کجایی؟ – تو تاکسی، دارم میرم مفتح. – دنبال لباس؟ – آره دیگه، ببینم چی پیدا میکنم. – رسیدی سر مفتح وایسا. – چرا؟ – از مطب میآم با هم بریم خرید. صورت مهدخت رنگ گرفت. از سر شوق خندید. “واقعا؟” – آره، تا یه ربع دیگه سر مفتحم. تلفنش را قطع کرد و موبایل را هول داد ته جیبش. خوشحال بود از این همراهی. آیدا شاگرد خصوصی داشت و نتوانسته بود همراهیاش کند، از پسرها هم که توقع نداشت. خودش راه افتاده بود برای خرید لباس روز عقد و حالا حبیب مهربانش گفته بود میآید، چهقدر فرق داشت با ناصر… در طول شانزده سال زندگی یکبار محض رضای خدا خودش پیشقدم همراهی با مهدخت نشده بود. همیشه با اصرار و غر زدن راهی شده بود و آخر هم با اخم و تخم لباسی نه چندان باب میل خریده و برگشته بودند؛ اما حبیب… این حبیب مهربان! صدای راننده را شنید. “خانوم سر مفتحه.” با شتاب پول راننده را داد و از ماشین پیاده شد، اوایل پاییز بود و هوا بوی برگ داشت. عمیق نفس کشید. به گوشهی پیادهرو رفت و همانجا منتظر حبیب ایستاد. نگاهش روی آدمها راه گرفت، دختران شاداب، زنان متفکر، مردان کلافه، زنان غمگین! خودش چه؟ در چهل و هشت سالگی، با دو زندگی پر فراز و نشیب هنوز احساساتش زنده بود… هنوز دلش از عاشقانهها میلرزید، از باران و پاییز. – خیره به کجایی دختر شیرازی؟ برگشت سمت حبیب. “سلام!” – به روی ماهت، کجا سیر میکردی؟ شانه بالا انداخت. “در احوالات مردم، در احوال خودم.” هم قدم شدند و راه افتادند به سمت پایین خیابان، حبیب گفت: “مثل همیشه سر منم بیکلاه!” مهدخت خندید. “نه اتفاقا، داشتم میرسیدم به تو که یهو صدام زدی!” حبیب نگاهش کرد. “پس لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود!” هر دو خندیدند، حبیب پرسید: “خب دنبال چی هستی؟” شانه بالا انداخت. “کت و دامن.” – مراسم کجاست؟ خونه یا محضر؟ – محضر، خونه بود که دعوت بودی. حبیب از گوشهی چشم نگاهش کرد. “داماد خونمو میریخت.” مهدخت اخم کرد. “بیخود! تو پسرخالهی پدرمی، فامیلی، دلیلی نداره آیدین مخالف بودنت باشه.” جلوی مغازهای ایستادند. حبیب به لباسی اشاره کرد: “این چهطوره؟” مهدخت سر تکان داد که نه و دوباره راه افتادند، حبیب پرسید: “کیا هستین؟” – خودمون، خواهر شاهرخ و از طرف اونا رو نمیدونم. مهدخت باز ایستاد و زل زد به ویترین و اشاره کرد به کتی گلبهی با دامن سفید. “این خوبه، نه؟” حبیب نگاهش روی صورت مهدخت بود. “شاهرخم هست؟”
توضیحات تکمیلی
وزن | 700 g |
---|---|
عنوان | شیراز خیابان افرا |
نویسنده | |
ناشر | |
نوبت چاپ | پنجم |
تعداد صفحات | 432 |
شابک | 978-600-7507-48-3 |
سال انتشار | 1400 |
نوع جلد | شومیز |
قطع | رقعی |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه ارسال کنند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.